آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

جمعه

صبح جمعه ساعت 11:30 بود که بیدار شدیم آخه دیشب دیر خوابیده بودیم و شما هم خسته بودی تا صبحونه بخوریم ساعت شد 12 و 12:30 , تصمیم گرفتیم ادامه فیلم ویلای من مهران مدیری رو نگاه کنیم و شما هم استقبال کردی ناهار هم ساعت 3 بود که میل شد در همین حین بود که مامان یاسمین زنگ زد که حالمون رو بپرسه آخه اس ام اسی رو که براش فرستاده بودم رو تازه دیده بود و گفت که از هاپیر سان برمیگردن و واسه بعدازظهر برنامه یی ندارن . غروب باهاشون رفتیم پارک ازگل ؛ قبلش رفتیم واسه شام از ساندویچ پارسا که کلی تعریفش رو کرده بودن غذا گرفتیم و کمی تنقلات ؛ و یاسمین هم اومد تو ماشین ما و شما و یاسمین خیلی شاد بودین و میرقصیدین , تو پارک هم اولش باهم خوب و خوش بودین ولی...
31 شهريور 1392

28 شهریور

گلم سلام دیشب عمه فرانک زنگ زد که از صبح بیاین خونه ما تا بریم پارک روبروی خونه شون ولی از اونجایی که حال رفتن نداشتم با یه بهونه انداختمش واسه شام و از این جا از عمه معذرت میخوام. بابایی طرفای ظهر اومد و بعد خوردن ناهار , یه جابجایی کوچولو کردم و رفتم واسه حموم تا ساعت 5 بریم سمت خونشون , شما هم خسته و خوابالو بودی ولی وقتی رسیدیم خونشون گفتی بریم پارک واسه اسکیت و همراه عمه رفتیم سمت پیست اسکیت پارک قیطریه , ورودی رو که پرداخت کردیم بابایی جون گفت که بهتره یه مربی هم بگیرم که مواظب تو باشه آخه بچه هایی که حرفه یی بودن اینقدر هنر نمایی میکردن میترسیدیم بخورن به تو واسه همین یه مبلغی اضافه دادیم تا یه مربی مراقب تو باشه خیلی بهت...
31 شهريور 1392

هفته آخر شهریور که پراز خاطره بود

شنبه 23 شهریور: امروز هم مثل همیشه بوداز خواب بیدار شدیم صبحونه خوردیم و حس بیرون رفتن هم نداشتیم هوا یه طوری شده نه میشه گفت گرمه نه میشه گفت خنکه یه احساس مریضی به آدم دست میده من که کلی استخوون درد دارم انگار مریضم همش دعا میکن این تغییر فصل باعث مریضی شما نشه جدا از بی قراری ها و بد حالی شما در طی بیماری اصلا دوست ندارم مامانی جونم مریض شی. طرفای غروب مامان یاسمین زنگ زد که بچه ها رو ببریم آب بازی میدون هفت حوض منم بدم نیومد ساعت 6 قرار گذاشتیم که تو میدون همدیگر رو ببینیم , بابایی جونم زنگ زد که امروز میریم واسه رنگ و پارچه مبلها تا سفارش بدیم - وقتی رسیدیم هفت حوض از قرار معلوم ساعت 6 فواره ها رو میبندن یاسمین خیلی ناراحت بود ...
30 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام خوشگل مامان واسه خودت خانمی شدی و وقتی که خوابی این احساس بیشتر میشه یه خانم خوشگل و ملوس که واسه خوده خودمه دوسش دارم و دوست ندارم یه لحظه از کنارم بره , البته چند وقتیه نامهربون شدی و مدام لجبازی میکنی و همش میگی دوستت ندارم ولی میدونم مقتضای سنیته و زیاد گیر نمیدم ولی تو خودم ناراحتم و به قول بابایی آخه چرا اینقدر حساسی تو که از دخترت لوس تری . این هفته هم روزهای خوبی داشت دیگه کم کم داره پاییز میاد و از شلوغی خیابونها معلومه مردم واسه خرید مدرسه در تکاپو هستن دلم خیلی هوای مدرسه کرده حالا که خودم نمیتونم برگردم به اون دوران دوست دارم شما رو زودتر راهی مدرسه کنم واست کیف و دفتر و .... بخرم آخ که چه روزای دلنشینی میش...
27 شهريور 1392

هفته دوم شهریور

سلام دخمل خوشگلم این هفته قراره مادر جون  اینا بیان و ما بسی خوشحالیم ؛ اوایل هفته هم مثل همیشه گذشت تا چهارشنبه که مامان جون و بابایی جون اومدن شما دیگه از خود بیخود شده بودی از صبح کلی زنگ زنگ که چرا نرسیدین چرا نرسیدین , با دیدن اونا اینقدر لوس شده بودی که دیگه قابل کنترل نبودی و هر کاری و هر چیزی میخواستی رو دستور میدادی و اوناهم طبق خواسته شما عمل میکردن خدا صبر بده بعد رفتنشون به من چه میگذره. چهارشنبه باهاشون رفتیم هفت حوض و مادر جون کلی خرید کرد و شما هم چون بابایی جون بود خوب همراهی کردی و خدا رو شکر اذیت نکردی , پنج شنبه هم بابایی بود و دور هم ناهار رو زدیم و رفتیم دلاوران تا وقتی که مامانم هست مبلامو انتخاب کنم و ا...
16 شهريور 1392

آخر هفته

پنجشنبه هفتم شهریور : تصمیم داریم بریم فیروزکوه و قرار شد بابایی جون که از سر کار اومد بریم صبح دوتایی رفتیم حموم و به بقیه کارهام هم رسیدم تا بابایی بیاد به اصرار بابایی جون ناهار هم درست نکردم و تو راه رفتیم سه تا ساندویچ گرفتیم و خوردیم ولی خیلی مزه داد نمیدونم چرا گاهی این ساندویچ ها اینقدر مزه میده و آدم رو یاد روزهای مدرسه که زنگ تفریح ها ساندویچ میخوردیم میندازه . تهران رو که رد کردیم و بعد از دماوند هوا دیگه یه حال دیگه داشت خنک و گاهی با بارون های شدید که گرمای تهران رو از یاد آدم میبرد؛البته پر  از تصادف و شلوغ آخه دیگه روزهای آخرتعطیلاته و همه در تکاپوی مسافرت و جبران مسافرتهای نرفته , اینقدر بد رانندگی میکردن که ش...
9 شهريور 1392

سه شنبه

دیشب مامان یاسمین جون زنگ زد که اگه دوست دارین بجای اینکه با بچه ها بریم اسکیت ببریمشون استخر و منم از اونجایی که خیلی وقت بود هوس استخر کرده بودم قبول کردم و شما هم خوشحال شدی و استقبال کردی .با اصرارشون قرار شد ناهار خونه اونا باشیم و از اون طرف بریم آخه استخر نزدیک خونشونه صبح به عشق استخر رفتن از خواب بیدارشدی و بعد خوردن صبحونه و انجام مقدمات , حرکت کردیم سمت خونشون اول رفتیم یه چیز کوچولو واسه دیدار اولیه بخریم بعد پمپ بنزین و ... خواستم برم پول بردارم واسه خریدام که یهو دیدم ای وای من در حیاط رو بستم و کلید هم ندارم حالا فکر کن از هفت واحد موجود تو ساختمان هیچکدوم هم نیست و منم روم نمیشه به این پسره سی دی فروشه هم چیزی بگم از طر...
6 شهريور 1392

یکشنبه 3 شهریور

امروز باید میرفتیم اسکیت , میخواستم ساعت 11 ببرمت چون ساعت 1:15 واقعا سخته برام و از اونجایی که کلاسای شهریور ما هم از نظر تعداد بچه ها کمتره ساعت 11 بهترین ساعته , داشتم آماده رفتن میشدیم که مامان یاسمین زنگ زد که بچه ها هم اصرار میکنن که بریم اسکیت و میگن زنگ بزن آنا هم باشه و از قرار ساعت 1:15 آماده بودن و از ما خواستن ما هم همون وقت بریم که منم قبول کردم . تا یاسمین رو دیدی اصلا محل بهش ندادی ولی بعدا دیدم بغلش کردی و عشقولانه , بعد کلاس هم طبق معمول با هم تبانی کردین واسه بستنی خوردن .ظهر بعد خوردن ناهار از خستگی کنارم خوابت برد و تا ساعت 6 خوابیدی. غروب بابایی زنگ زد که بریم دلاوران واسه دیدن مبل ها و من بسیار خوشحال , آماده ...
4 شهريور 1392

جمعه 1 شهریور

صبح جمعه ست و امروز قراره باعمه اینا بریم بیرون البته برنامه واسه طرفای غروبه , با خوشحالی اینکه امروز بابایی جون نرفته سرکار از خواب بیدار شدی و کلی باهم بازی کردین . ناهار امروز هم جوجه کباب بود که بابایی جون زحمت درست کردنش رو کشید و شما هم از کباب چه جوجه چه گوشت خوشت میاد نوش جونت عزیزم ، هر کاری کردم که بعدازظهر بخوابی تا شب که میرم ارم خسته نباشی نشد که نشد خودم رو به خواب زدم بابایی جون خوابید ولی امان از دست شما که یه لحظه هم چشم روی هم نذاشتی . قرارشد شام بیرون باشیم به همین خاطر عمه کمی غذا درست کرد و خرید نون و تنقلات به پای ما بود زود اومدیم از خونه بیرون تا به این کارا برسیم و سروقت بریم سر قرارمون ساعت 6:30 از خونه ز...
4 شهريور 1392